دل شکستگی

 

دل شکسته

 

دلم اندازه یه آسمان پرغبار گرفته
روزهای شادی که منتظر بودم آخرش یه اتفاق قشنگ باشه برام بی معنی شده
دلبرجانی که فکرکردم تموم این سالها حمایت وعشق من باعث شده به آیندمون فکرکنه واز اون دیدگاه های اولیه اش کوتاه بیاد و دیگه مادی گرا وظاهربین نباشه اما یهو منطق مسخره اش را باز کوبید تو سرم اونم با بسته بندی قشنگ، حرفهاش وصدای گرفته ونگاه هایی که میدزدید...
چقدر بده گاهی دلت میخواد حرف بزنی بغضت نزاره
جون میکنی وبهش میگی چقدر دوستش داری ورویات بوده که تورو توی آینده اش ببینه واون...
چقدر مسخره است که یه پسر33ساله باز هم خانواده را بهونه کنه درصورتیکه من میدونم چقدر هواش بلنده ودلم میخواست به خاطر من کوتاه بیاد ازش!
حالا من باز دوست داشتنم داره جلومو میگیره
باید برم؟نرم؟
نمیدونم
نه میتونم دوست معمولیش باشم
نه بخاطر موقعیت کاریم میتونم برای همیشه ترکش کنم
نه میشه کنارش موند به امید اینک عوضش کنه
تولد برام گرفت بعدش منم سعی کردم وانمود کنم خیلی شادم اما ...
من غمگین ترین حالت ممکن قلبمو داشتم تجربه میکردم
نمیفهمه؟یا ادای دوست داشتن در میاره وبراش مهم نیست؟
آهای آدمها
همه اوناییکه میخونین حرفهای منو
نامرد نباشین دنیا مگه چندروزه که اینقدر پول شده دنیاتون
یه روزی مرد باید بالا میبود پولدار میبود کارکن بود قوی بود
چرا الان از یه دختر این انتظار را دارید
اونم دختری که پدر نداره وخودشم بیش از این زوش نمیرسه که باشه 
تنهایی زورش نمیرسه
توروخدا شماها خوب باشید واسه دلبراتونcrying

 

خزان شمس